سلام، دختر 29 ساله ای هستم که 6 ساله ازدواج کردم و یک دختر دو ساله دارم، سالها پیش همسرم رو در محیط کار دیدم و با احساسات بچگانه و بدون توجه به تصمیمی که برای یک عمر زندگی میگیرم با مخالفت های خانوادم با این اقا ازدواج کردم، انگار کور و کر شده بودم. من دانشجوی بهترین دانشگاه تهران بودم و همسرم از دانشگاه ازاد یکی از شهرستان ها مدرک لیسانس گرفته بود. من متولد تهران و همسرم متولد شهرستان است. خانوادم اول به خاطر تفاوت دانشگاهی و شهری مخالفت کردند ولی هیچ وقت جلوی من رو نگرفتند و ما با کلی دعوا و مرافعه خیلی بد بین خانواده ها عقد کردیم، الان که اینهارو مینویسم بابت تفکرات بچگانه اون روزهای خودم افسوس میخورم، من در تمام مخالفت های خانوادم که بعد از عقد به دلایل رفتارهای زشت و دور از ادب و بی مسئولیتی ها و خساست های همسرم اوج گرفت، از همسرم دفاع میکردم و تمام رفتارهاش رو توجیه میکردم. خانواده همسرم هم از این اب گل الود ماهی میگرفتند و به جای اینکه رفتارهای زشت پسرشون رو درست کنند بیشتر موجب بداخلاقی های شوهرم و خساست بیشتر شوهرم میشدن و این کار رو اصلا علنی انجام نمی دادند و با سیاست رفتار میکردند برخلاف خانواده من که نهایت بی سیاستی و سادگی رو در بدتر کردن اوضاع به خرج می دادن و شاید این مسئله خود علتی برای لجبازی های من با خانوادم بود. هر چقدر بیشتر تلاش میکردم اطرافیانم و به خصوص همسرم اوضاع رو خرابتر میکردند و من به علت اینکه از همه طرف رفتارهای ناشایست میدیدم واقعا تحت فشار بودم و با این حال با توجه به شخصیت ارام و صبوری که دارم بازهم سعی میکردم این زندگی رو حفظ کنم. از همون موقع تا همین الان اوضاع بهتر نشده فقط بعضی وقتا یه دره خاموش شده و بعد مثل اتیش زیر خاکستر دوباره شعله ور شده. تمام این شش سال تک و تنها برای حفظ این زندگی تلاش کردم اما انگار اوضاع نمیخواد درست بشه، به شدت احساس تنهایی و سرخوردگی دارم، از همه طرف دارم عذاب میکشم. به علاوه که من بچه نمیخواستم و به اصرار شوهرم بچه دار شدم، دوران بارداری اونقدر با رفتارهاش دلم شکست که وقتی بچم به دنیا اومد ناراحتی قلبی داشت و مجبور شدیم عمل قلب باز براش انجام بدیم، اینکه چقدر به خاطر دخترم اوضاع روحیم به هم ریخت و چه روزای بدی رو گذروندم و چه شبایی که تو بیمارستان ها نتونستم هفته ها پشت سر هم درست حسابی بخوابم و اخرش همسرم بهم گفت مگه چی کار کردی؟، بماند. در تمام اون مدت هیچ وقت پشتم نبود تازه وقتی میومد بیمارستان عیادت دخترم خیلیم شاکی بود که چرا اوضاع اینجوری شده، من تو بیمارستان شب ها فقط یه صندلی برای خوابیدن داشتم، تو بیمارستان به اندازه 20 سال پیر شدم، الان خداروشکر دخترم بهتره ولی من دیگه اون دختر سرزنده و قوی و صبور گذشته نیستم. همسرم تو خیلی جهات از روز اولش بهتر شده مثل خساستش ولی هنوز پر از ایراده، این روزها درد سرکوفت های خانواده خودم رو دارم، درد دخالت های موذیانه خانواده همسرم رو هم دارم، درد دختر نازم رو هم دارم و همچنان بابت رفتارهای ناشایست همسرم درد میکشم. دیگه ازین مبارزه خسته ام، از یه تنه جنگیدن خسته ام، از تنها بودن خودم خسته ام، از اینکه مدام بسازم و نزدیکترین و عزیزترین افراد زندگی من خرابش کنند خسته ام، دلم میخواد برم یه جا فقط دخترم رو ببرم و دور از همشون زندگی کنم. دلم مسخواد برم یه جا هیچکسو نشناسم، هیچ صدایی نشنوم هیچ نگاهی نبینم، هیچ وقت دیگه دلم نلرزه که دوباره خراب شد، دیگه دوست ندارم قوی باشم، دوست ندارم بسازم، دردم فقط درد دخترمه، وقتی همسرم نیست ارومترم وقتی از خانوادم دورم ارامش دارم. من اشتباه ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم و الان به شدت تنهام، بعد از ازدواج تمام ارزوهام به فراموشی سپرده شد و جاش رو یه عالمه دعوا و سرکوفت و حاشیه گرفت، واقعا نمیدونم چی کار کنم، دلم نمیخواد واقعا دیگه هیچ کدوم از این ادم هارو ببینم یا باهاشون حرف بزنم، فقط نگران دخترم هستم